دختری که مو نداشت داستانی کوتاه

[cb:blog_page_title]

[cb:blog_slogan]

[cb:blog_page_title]

[cb:blog_title]
[cb:blog_page_title] [cb:blog_address]

دختری که مو نداشت

 

دختری که مو نداشت

هلیا مو نداشت.
یادش نمی آمد کی مو هایش را کوتاه کرده...
حتی یادش نمی آمد روزی مو های بلندی داشته یا نه؟
به آینه  و به چشم هایی که با تعجب نگاهش می کردند ،نگاه  نمی کرد.
بازی های کودکانه را فراموش کرده بود.
چون بقیه بچه ها مو داشتند .
هلیا ، با سری که مو نذاشت به علفزار ها می رفت .
کنار پرنده ها می نشست...به ابرها نگاه می کرد وبه صدای باد گوش می داد.
و وقتی توی برکه نگاه می کرد، ابرهای سفید مو هایش می شدند .
و وقتی صبح های زود روی نرده ها می نشست...گنجشک ها برایش آواز می خواندند .
و وقتی ظهر ها افتاب  روی گندم زارها می تابید...هلیا، بلند ترین موی طلایی دنیا را داشت ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 9 مهر 1393برچسب:, | 15:45 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

.: Weblog Themes By K 2 C O D :.