[cb:blog_page_title]

[cb:blog_slogan]

[cb:blog_page_title]

[cb:blog_title]
[cb:blog_page_title] [cb:blog_address]

 


 کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:….

 

ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!
اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
این حرفهای مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت:
ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت:
باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
کلاغ گفت :
بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت :
بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه … بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :
بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت :
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 11:40 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |


 

سلام دوباره به کسایی که اینجان

امروز برای شما

مدلای مانتوی دخترانه گذاشتم که اگه هر کدومو

دانلود کنین به اندازه ی واقعی تبدیل می شن

کپی فقط فقط با ذکر منبع

 



































 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 11:31 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |


سلام دوباره به همه ی دوستای گلی که دارم

بازم من اپ شدم و براتون از عکسای متحرک

تینک گذاشتم که امیدوارم خوشتون بیاد 

کپی فقط فقط با ذکر منبع


 





































برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 11:29 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

 



برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 11:18 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 11:7 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 11:3 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

تمام خرسهای قطبی، چپ دست هستند.

) اگر یک ماهی قرمز را در یک اتاق تاریک قرار دهید، کم کم رنگش سفید می‌شود.

) اگر به صورت مداوم 8 سال و 7 ماه و 6 روز فریاد بزنید، انرژی صوتی لازم برای گرم کردن یک فنجان قهوه را تولید کرده‌اید.

) در مصر باستان افراد روحانی تمام موهای بدن خود را می‌کندند حتی ابروها و موژه‌ها.

) کوتاه‌ترین جنگ در تاریخ در سال 1896 بین زانزیبار و انگلستان رخ داد که 38 دقیقه طول کشید.

) در 4000 سال گذشته هیچ حیوان جدیدی رام نشده است.

) هیچ‌وقت نمیتوانی با چشمان باز عطسه کنی.

) تعداد انسان‌هایی که به وسیله خر کشته می‌شوند، از انسان‌هایی که در سانحه هوایی می‌میرند بیشتر است.

) چشم‌های ما از بدو تولد همین اندازه بوده‌اند، اما رشد دماغ و گوش ما هیچ‌وقت متوقف نمی‌شوند.

) فقط یک نفر از یک میلیارد نفر بیش از 116 سال عمر می‌کند.

) هر آمریکایی به طور میانگین 2 کارت اعتباری دارد.

) قلب انسان می‌تواند خون را 10 متر به بیرون پرتاب کند.

) متداولترین نام در دنیا محمد است.

) زبان قویترین ماهیچه در بدن است.

)‌ روز تولد شما حداقل با 9 میلیون نفر دیگر یکی است.
)
ستاره دریایی مغز ندارد.

) زنان تقریبا 2 برابر مردان چشمک می‌زنند.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 11:3 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |



برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 10:36 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |


بسم الله الرحمن الرحیم

 

امیدوارم از عکس ها خوشتان آمده باشد من این عکس ها رو خیلی وقت بود که از قبل داشته ام و الان برای شما به طور رایگان گذاشته ام


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, | 20:32 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

به نام خدا

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود

 روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت  و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:

یه کبک خوردم یه تیهو

دویدم مثل آهو

دمم خیلی قشنگه

قشنگه رنگ وارنگه

لای لای لالا لالایی

همه میگن بلایی

همه میگن یه  روباه

روباه ناقلایی

لای لای لالا لالایی

 

اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به  یک درخت بلوط  که داخل تنه ش  سوراخ بود رسید.بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون  نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد،اون  قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنه ی درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد. دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید.زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود.وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی.آخه گذشت زمان بعضی از مشکلات  را حل می کنه.نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.» دم  قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد.اون چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون  بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند. خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون  روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیرکنه و نتونه از اون بیرون بیاد!

 قصه ی ما به  سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.

***************************************************

بچه های عزیز، امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه. حالا مدادرنگیا و دفتر نقاشی تون رو بردارید و با توجه به  این قصه یه نقاشی بکشید.


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, | 13:6 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

به نام خدا

قصه ی تپل و مپل

خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند.اسم دخترشان تپل بود و اسم  پسرشان مپل.خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت.آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد.

هروقت می خواست برای آوردن عسل  برود،تپل  و مپل را صدا می زد و می گفت:«بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار.شما مواظب مادرتان باشید.در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد  خسته شود.» تپل  و مپل می گفتند:«چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت،آن ها هم مشغول  بازی می شدند و قولی را که  به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند.خانم خرسه هم تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد.تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند.

 

 

 یک روز وقتی آقاخرسه می خواست  به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد.او بازهم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان  باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد.

تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند.ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان  بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند.ازناهار هم خبری نبود.تپل گفت:«وای چه بدشد!مامان مریض شده.حالا چه کار باید بکنیم؟»

                                مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم.تو هم برای مامان سوپ درست کن.»

مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت.تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت.

دکتر پلنگ و مپل هم آمدند.دکتر پلنگ خانم خرسه  را معاینه کرد و گفت:«بچه ها، مادرتان زیاد کارکرده و خسته و بیمار شده است..بگذارید دو سه روزی  توی رختخواب بماند و استراحت کند.به او غذاهای مقوی بدهید.او احتیاج به دارو ندارد.»

دکتر پلنگ رفت.خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت:«به به!چه سوپ خوشمزه ای!دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد.پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه،باید برایش دکتر بیاورد.آفرین  به شما دوتا بچه ی تپل و مپل خودم!»

خانم خرسه  سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد.تپل و مپل  هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند.خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند.وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سرو صدا با هم  بازی می کردند.

صبح روز چهارم آقاخرسه  با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید.خانم خرسه ازرختخواب بیرون آمد.به آقاخرسه سلام کرد و گفت:«نمی دانی در این چندروزی که نبودی،تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!»

آقاخرسه کوزه ی عسل  را در گوشه ای گذاشت و پرسید:«چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد.

آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت:«بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد.آفرین به شما بچه های گلم.من  برای شما یک جایزه دارم.»

تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند:« چه جایزه ای پدرجان؟»آقاخرسه جواب داد:«دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم  می برم تا یادبگیرید که چطور عسل جمع کنید.»

تپل و مپل خیلی خوشحال شدند،آنها از آقا خرسه تشکرکردند و رفتند تا کمی بازی کنند .


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, | 13:2 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |


 

 

 

 

 

 

به نام خدا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سالهای خیلی دور در جایی پر از حیوانات مختلف ،داینا سوری زندگی می کرد که هیچ دوستی نداشت.دایناسور داستان ما که اسمش سیوان بود تنهای تنها در یک غار تاریک و بدون هیچ دوستی روز رو به شب می رسوند و هیچ هدفی نداشت.صبح ها که از خواب بلند می شد با بی حوصلگی چرخی در اطراف غارش می زدو کمی علف می خورد تا از گرسنگی خلاص شود و دوباره به درون غار بر می گشت و کمی با وسایل بازی اش که همه از سنگ بودند بازی می کردو شب هم برای سیر کردن شکمش به این طرف و آن طرف غار سری میزد و دوباره به داخل غار بر می گشت و می خوابید.و این کار همیشه و هر روز تکرار می شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سیوان همیشه به اینکه دوستی خوب و مهربان داشته باشد فکر می کرد و حتی از اندیشیدن به این موضوع حسابی ذوق زده می شد، ولی وقتی به مشکلی که داشت فکر می کرد از ناراحتی چشمانش  پر از اشک می شدو گریه می کرد.حتی حیوانات دیگر هم نمی خواستند که با سیوان دوستی کنند چون از سنگ شدن می ترسیدند….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مشکل سیوان این بود که به هر چیزی دست می زد آن چیز به سنگ تبدیل می شد و این موضوع باعث شده بود تا هیچ حیوانی با سیوان دوستی نکند، حتی دیگر همه او را فراموش کرده بودند و این سبب شده بود تا سیوان غمگین تر از همیشه بشود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در جای دیگر این جنگل عجیب و غریب حیوانی دیگر وجود داشت که بسیار مهربان و با گذشت بودهمه او را تیبانو صدا می کردند.تیبانو یک دایناسور پرنده بود و با پرواز کردن، به همه جای جنگل سر می زد و از همه خبر می گرفت ،اگر حیوانی مریض می شد به عیادتش می رفت و اگر کسی مشکل داشت به او کمک می کرد تا مشکلش را حل کند، به همین خاطر همه ی حیوانات و دایناسور ها او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک روز که تیبانو در جنگل سر کشی می کرد،دید که چند بچه فیل روی پُلی چوبی گرفتار شده اند .پل خراب و فرسوده بود به طوری که با هر لغزش فیل ها تکه ای از پل به داخل رود خانه پرتاب می شد.رود خانه ای خروشان که هیچ حیوانی نمی توانست از آن جان سالم به در ببرد.فیل ها ترسیده بودند و نمی توانستد از جای خود تکان بخورند، وقتی تیبانو را در حال پرواز کردن دیدند خوشحال شدند و از او تقاضای کمک کردند.تیبانو به کنار پل رفت ولی کاری از دست او نیز بر نمی آمد چون فیل ها با اینکه بچه بودند ولی سنگین تر ازآن بودند که او بخواهد آنها را با پرواز کردن نجات بدهد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی مادر فیل ها به کنار پل رسید بسیار نگران بود وبه تیبانو گفت:من نمی دانم چه کار باید بکنم فقط از تو خواهش  میکنم که بچه های مرا نجات بدهی، با گفتن این جمله به گریه افتاد و به کناری رفت تا بچه هایش اشک های اورا نبینند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تیبانو از اینکه کاری از دستش بر نمی آمد کلافه شده بود تا اینکه فکری به نظرش رسید.بله درست است این مشکل را فقط یک حیوان می توانست حل کند و آن حیوان سیوان بود.تیبانو بدون معطلی به سراغ سیوان رفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در آن طرف جنگل سیوان در غارش مشغول بازی با اسباب بازی های سنگی اش بود. دلش گرفته بود.تیبانو جلوی غار فرود آمد.سیوان تعجب کرده بود چون حتی یادش نمی آمد که آخرین بار کِی حیوانی را دیده بود.تیبانو وارد غار شد سیوان از تعجب، بهت زده شده بود و نمی دانست چه باید بگوید.قبل از این که سیوان حرفی بزند، تیبانو گفت:می دانم در این مدت تو را فراموش کرده بودیم ولی الان به کمک تو خیلی احتیاج داریم خواهش می کنم به ما کمک کن. سیوان کمی به خودش مسلط شد و گفت:تو که مشکل من را می دانی من به هر چیزی که دست می زنم آن چیز تبدیل به سنگ می شود.تیبانو با ناراحتی گفت: ما اکنون دقیقا به این مشکل تو احتیاج داریم لطفا با من بیا تا در راه همه چیز را برای تو توضیح بدهم.

 

 

 

 

 

 

 

سیوان با تمام سوالهایی که در ذهنش بود به دنبال تیبانو به راه افتاد و تیبانو نیز همه چیز را تمام و کمال برای سیوان شرح داد.وقتی به کنار پل رسیدند تمام حیوانات جنگل و همه ی دایناسورها آن جا جمع شده بودند واز دیدن سیوان خیلی تعجب کردند.تیبانو سیوان را به نزدیکی پل هدایت کرد و از او خواست تا به پل دست بزند، و سیوان هم بدون معطلی این کار را انجام داد. ناگهان در مدت زمان کوتاهی پل تبدیل به سنگ شد و دیگر از آن پل چوبی فرسوده خبری نبود.سیوان که دیگر کارش را انجام داده بود به کناری رفت و منتظر ماند تا بچه فیل ها از پل عبور کنند و به نزد مادرشان بر گردند. فیل ها به آغوش مادرشان رفتند و حیوان های جنگل با نگاهی تحسین بر انگیز به سیوان نگاه می کردند، ولی باز جرآت این که به  او نزدیک شوند را نداشتند. سیوان این نگاه مهربان حیوانات را دوست داشت و آنها را درک می کرد .به همین خاطرآرام آرام از آنها دور شد و از اینکه توانسته بود برای حیوانات جنگل کار مفیدی انجام بدهد خوش حال بود .سیوان آرزو کرد که ای کاش مثل بقیه ی حیوانات شود و بتواند با آنها دوستی کند و دیگر تنها نباشد.


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, | 12:59 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

به نام خدا


یک روز گرم تابستان ،خانم مار زنگی از خواب بیدارشد.دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.همین طور که بدنش را روی زمین می کشید و جلو می رفت، به تخته سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند.

مامان مارمولک همین که چشمش به مارزنگی افتاد،صدا زد:« سلام مار زنگی،داری کجا میری؟»

مار زنگی فش فشی کرد و جواب داد:«علیک سلام، میرم کمی گردش کنم.»

 

مارمولک گفت:«پسرکوچولوی من امروز خیلی بداخلاقه،ازخواب که بیدارشده،اخم کرده و حرف نمی زنه.یه کم دُمت را برایش تکان بده شاید خوشحال شود و بخندد.»

خانم مارزنگی روبروی آنها کنار تخته سنگ ایستاد.دم زنگوله دارش را تکان داد.زنگوله های دمش مثل جغجغه صدا کردند.بچه مارمولک به دم او نگاه کرد و به صدای زنگوله ها گوش داد و از آن صدا خوشش آمد.از سنگ پایین پرید و کنار دم مارزنگی ایستاد و شروع کرد به خندیدن و شادی کردن.

مارزنگی از او پرسید:«مارمولک کوچولو، از دمم خوشت آمد؟»

مارمولک جواب داد:«بله،دم شما خیلی قشنگه،صدای خوبی هم داره.»

مامان مارمولک گفت:«دستت دردنکنه خانم مارزنگی! بچه ام را خوشحال کردی.»

مارزنگی خنده اش گرفت.بچه مارمولک هم خندید. مامان مارمولک گفت:« شما دوتا به چی می خندید؟» اما وقتی چشمش به بدن مارزنگی افتاد،خودش هم خنده اش گرفت. مارزنگی دست نداشت پا هم نداشت .مامان مارمولک گفت:«ببخشید به جای دستت درد نکنه،بهتره بگم خیلی ممنون.»

خانم مارزنگی با خنده از آنها دورشد و به سمت صخره ها رفت تا زیر یکی از تخته سنگ ها استراحت کند. روی یکی از صخره ها یک آفتاب پرست نشسته بود.آفتاب پرست به مارزنگی سلام کرد و گفت:«خانم مارزنگی میدونستی که خیلی قشنگی؟دمت صدای قشنگی داره.بدنت هم پر از خال ها و نقش و نگاره.»

مارزنگی گفت:«سلام توهم خیلی قشنگی.» و زنگوله های دمش را به صدا درآورد.

آفتاب پرست گفت:«من گاهی رنگم را عوض می کنم.»

مارزنگی پرسید:«چه وقت رنگ عوض می کنی؟»

آفتاب پرست جواب داد:« وقتی عصبانی باشم یا ترسیده باشم، رنگ پوستم را عوض می کنم و به رنگ محیط اطرافم درمیام.»

مارزنگی گفت:«آه! چه جالب!» و از آفتاب پرست خداحافظی کرد و به زیر یک تخته سنگ بزرگ خزید.او بدنش را جمع کرد سرش را روی دمش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.

او خواب آفتاب پرستی را می دید که رنگش مرتب عوض می شد و به رنگهای مختلف در می آمد و خواب مارمولک کوچولویی که با  شنیدن صدای جغجغه مانند دم او، می رقصید و می خندید و شادی می کرد.


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, | 12:52 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

 

لبخند


 

چه آرزویى دارى ؟

 

یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟؟!!


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, | 12:2 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

خوشت اومد؟؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, | 11:54 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |
.: Weblog Themes By K 2 C O D :.