[cb:blog_page_title]

[cb:blog_slogan]

[cb:blog_page_title]

[cb:blog_title]
[cb:blog_page_title] [cb:blog_address]

 رفتم جلسه ثبت نام ۱ساعت وایسادم.
یارو اومده میگه میخوای ثبت نام کنی؟
پـَـــ نَ پـَـــ اومدم حالتو احوالتو سفید رویتو سیه مویتو ببینم بروم !
#######پ نه پ خنده ار#######
مرغ و از فریز ر در آوردم میگه می خوای غذا درست کنی ؟!
پـَـَـ نَ پـَـَــــ خانوادش اومدن از سردخونه میخوان ببرن خاکش کنن !
#######پ نه پ خنده ار#######
به یارو میگم حاجی, بزن تو دنده من هول میدم روشن شه.
میگه بزنم ۲ ؟ پَـــ نَ پَـــ بزن ۳فوتبال داره !
#######پ نه پ خنده ار#######
رفتم مرغ فروشی به فروشنده میگم بال دارین،
میگه بال مرغ؟
پـَـَـ نَ پـَـَــــ بال هواپیما، چندتا کوچه پایین تر سقوط کردیم میخوام درستش کنم !
#######پ نه پ خنده ار#######
پدربزرگم فوت کرده تو قبرستونیم دوستم زنگ زده میگه کجایی؟
میگم بهشت زهرا ! میگه واسه چی ؟ میگم واسه پدر بزرگم.
میگه اِ ؟ فوت کرده ؟ میگم پـَـــ نَ پـَـــــ تمرینی اومدیم مانور !
#######پ نه پ خنده ار#######
مامانم سفره پهن کرده بود ,بهش گفتم میخوای شام بیاری؟
گفت: پـَــــــــ نَ پَـــــــــ میخوام گلای سفره رو اب بدم !
#######پ نه پ خنده ار#######
دوستم تو خونه خوابیده بود داداشم ازراه اومده میگه خوابه؟
میگم پَـــ نَ پَـــ رفته رو اسکرین سیور لگد بزنی روشن میشه!
#######پ نه پ خنده ار#######
سر سفره عقد ، حاج آقا: آیا بنده وکیلم ؟
عروس: پـَـ نـَـ پـَـ  متهمی !
#######پ نه پ خنده ار#######
به معلممون میگم آقا اجازه هست بریم دستشویی ؟!!! میگه واجبه ؟!
پ ن پس مستحبه !!
#######پ نه پ خنده ار#######
همسایمون عروسی داشتن
دوستم خونمون بود هی سروصداشون میومد.دوستم گفت عروسیه؟
 پـَـ نـَـ پـَـ همسایمون سرخ پوسته مراسم خاص خودشونه !
#######پ نه پ خنده ار#######


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:, | 22:5 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

تصاویر باحال از په نه په های تصویری

تصاویر باحال از په نه په های تصویری

تصاویر باحال از په نه په های تصویری

تصاویر باحال از په نه په های تصویری

تصاویر باحال از په نه په های تصویری

تصاویر باحال از په نه په های تصویری

تصاویر باحال از په نه په های تصویری

تصاویر باحال از په نه په های تصویری

تصاویر باحال از په نه په های تصویری

تصاویر باحال از په نه په های تصویری


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:, | 22:0 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

 

 

 

 

 

 

 

 

Elsa Frozen gif

 

Rapunzel - Tangled

 

http://uploadax.com/images/12993896114563847855.gif


 

http://8pic.ir/images/09687618423527380921.gif

 

 

http://8pic.ir/images/28024850971597182329.gif

 

 

http://8pic.ir/images/46268173428085153557.gif

 

 

http://8pic.ir/images/67741789441928170518.gif

 

 

http://8pic.ir/images/35367848670838212102.gif

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 5 شهريور 1393برچسب:, | 15:47 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

 


 

1. سخت‌ترين كار:

به غضنفر ميگن: توي عمرت، سخت‌ترين كاري كه كردي چي بوده؟ميگه: پر كردن نمكدون!

ميگن: چرا؟

جواب ميده: آخه سوراخ‌هاش خيلي ريزه


2. سوال

 

به یه بچه میگن اون چه حیوونی یه که به ما گوشت، شیر، ماست، کفش، لباس میده؟


بچه میگه: بابام !!!



3. پشه بند

حیف نون پشه بند می خره، تاصبح نمی خوابه پشه ها رو مسخره می کنه!


4. پازل

یارو با خوشحالي به دوستش ميگه بالاخره اين پازل رو بعد از 3 سال حل كردم . دوستش ميگه: 3 سال زياد نيست؟ ميگه: نه بابا رو جعبه اش نوشته 3 تا 5 سال!



5. قطار

به یارو ميگن: زودباش قطار ميره!


ميگه : كجا ميخواد بره بليط دست منه!



6. راننده

يارو ساعتش خراب ميشه . باز ميکنه توشو ميبينه يه دونه مورچه مرده . با خودش ميگه : اي بابا ميگم آآآآآ راننده مرده !



7. گل

به غضنفرميگن چرا زنبورها گل ميخورن؟ ميگه خوب حتما دروازه بانيشون خوب نيست!



8. بادكنك اعلا

یارو بادكنك فروشی باز ميكنه بالای مغازه اش ميزنه بادكنك اعلا به شرط چاقو!



9. در يخچال

یک روز در يخچال یه یارو کنده میشه جاش پرده میزاره!



10. دعوای جوجه و مرغ

جوجه ای با مادرش دعوا میکنه میره روی دیوار و داد میزنه پیشی بیا منو بخور



11. دزدی

مردی میره دزدی چیز به درد بخور پیدا نمی کنه از لجش مشق بچه صاحب خانه را خط خطی می کنه.



12. قورباغه

یه قورباغه ازيه گربه مي پرسه:قورقورقوربونت بشم، كلاس چندمي؟ گربهه مي گه پيش پيش... دانشگاهيم!


همون قورباغه با یه زنبور ازدواج ميكنه! قورباغه ميگه قوقوقوقوقوقوربونت برم زنبور ميگه وظ وظ وظ وظ وظ وظ وظيفته!



13. اعتیاد

خروسه رو معتاد می کنن، به جای قوقولی قوقول میگه شوشولی شوشول!



14. دزدی

بچه: بابا هواپیمای به این بزرگی رو چطور می دزدن؟

بابا: اول صبر می کنند بره بالا, کوچیک که شد بعد می دزدنش



15. 5 تا

معلم به شاگرد می گه: 5 تا حیوان درنده نام ببر شاگرد می‌گه: 2 تا ببر 3 تا شیر!


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, | 16:1 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

 

عکس کارتونی

 

 

عکس های کارتون

 

 

عکس کارتون

 

 

 

کارتون

 

 

جدیدترین عکس های کارتونی

 

 

 

عکس های جدید کارتونی

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, | 15:48 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

 

 مايعي كه روي ماست جمع مي شود چيست ؟

 


آيا بايد آن را دور ريخت ؟

 

 

 

 

اين مايع به آب ماست شهرت دارد. وقتي باكتري هاي تبديل كننده شير به ماست، به قدر كافي رشد كنند، شير دلمه مي بندد. پروتئين ها در هم فرو مي روند و ماست درست مي شود .

آب ماست ممكن است آبكي به نظر برسد، اما آب نيست و محتوي مواد معدني و پروتئين و قند شير(لاكتوز) است. بنابراين آن را دور نريريد و با بقيه ماست قاطي و مصرف كنيد.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, | 12:41 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, | 12:37 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |


«داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌ای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد : «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد : «امان ازاین حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.»

دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد : «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می‌گوید : «نه . تو خونه‌ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش» .

کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتن ِ نامه می‌شود. چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته ادامه می‌دهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر
می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ی عروسکش هستند. و در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند.» *

این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است. اینکه مردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه‌ها را – به گفته‌ی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و
داستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است. «او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم, بستگی به
صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود.- امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟این دوّمین سوال کلیدی بود. و او(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود.پس بی هیچ تردیدی گفت:- چون من نامه‌رسان عروسک‌ها
هستم.»

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, | 12:26 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 3 شهريور 1393برچسب:, | 18:24 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

دختری بود که با پدر و مادرش برای تفریح به جنگل رفته بودن پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز میکند.

دخترک دلش می خواست که این پروانه را بگیرد و با خودش به خانه ببرد .

به همین دلیل دخترک پروانه را به قصد گرفتتن دنبال کرد .

دخترک خیلی خوشحال بود چرا که خودش را در گرفتن پروانه موفق می دید . همینجور که پروانه را دنبال می کرد و می خندید پروانه او را از پدر و مادر دور تر و دورتر می کرد .

دخترک پس از ساعتی که پروانه را دنبال کرد و خسته شد تصمیم گرفت استراحتی کند. در حال استراحت متوجه شد که از پدر و مادرش خبری نیست . بسیار ترسید و شروع به گریه کردن نمود .

اما هر قدر گریه کرد کسی به دادش نرسید . از گریه کردن خسته شد .

کمی با خود فکر کرد با خود می گفت: خدایا چه کار کنم؟ کدام سمت بروم ؟ خانواده خودم را از کجا پیدا کنم . شروع کرد به نفرین کردن پروانه و به دور برش نگاهی کرد اما  پروانه را ندید .

او خودش را کاملا تنها حس کرد و ناچار شد به فکر راه چاره باشد . از کتاب علوم بعضی چیزها را که می توان سمت شمال را فهمید به خاطر آورد و با علم ناقصی که داشت سمتی را به عنوان شمال انتخاب کرد و قدم در راه گذاشت تا به سمت پدر و مادرش راه بیفتد.

ساعتی بود که مسیری را طی می کرد خسته شده بود و دلش می خواست با کسی صحبتی بکند ُ اما کسی نبود .

دخترک زمزمه ای را شروع کرد و بعد از مدتی صدایش را بلند کرد و آوازی سرداد .

در جنگل صدایش پیچید تا آن روز دخترک از نعمت آواز خوش خودش خبری نداشت و باخود گفت : من چه صدای قشنگی دارم .

همینطور آواز می خواند و جلو می رفت اما هیچ خبری از پدر و مادرش نبود . دخترک خسته و نا امید شده بود آواز خود را قطع کرد و نشست.

دخترک ناامید شده بود اما با خودش فکر کرد حتما مسیر یابی او اشتباه بوده چون اصلا او اینهمه از پدر و مادرش دور نشده بود که اینهمه به دنبال انها راه می رود . با خود گفت نکند که گمشده باشد و هیچگاه نتواند آنها را پیدا کند سرش را بالاگرفت و متوجه حضور پرنده های زیادی شد که بالای درختان هستند به چپ و راست نگاه کرد دید حیوانات زیادی دور و برش را گرفته اند و انگار منتظر اتفاقی هستند.

دخترک با خود گفت : چرا اینهمه حیوان در اینجا هست نکند همایش و جلسه دارند . دختر بلند شد و راه افتاد این بار از ترس خود شروع به آواز خواندن کرد و راه خود را ادامه داد .

در طول مسیر متوجه حرکت حیوانات به سمتی شده که خودش در حرکت بود .

آواز را قطع کردیکی از پرنده ها پرید و در جلوی را ه او قرار گرفت و گفت دختر خانم چه آواز خوبی داری هیچ پرنده ای نمی تواند صدای تو را در بیاورد و به زیبایی تو آواز بخواند . جنگل در عمرش آوازی به خوبی آواز تو ندیده است . واقعا هم آواز دخترک زیبا بود .

پرنده گفت : تو از کجا آمده ای و اینجا چه می کنی . دخترک جواب داد من به همراه خانواده ام به جنگل برای تفریح آمده بودیم و حالا من آنها را گم کرده ام . پروانه ای را دنبال کردم و از آنها دور شدم و حالا  راهم را که آمده بودم گم کردم . پرنده صوتی زد و همه پروانه ها آنجا حاضر شدند . روبه پروانه ها گفت کدام یک از شما با این بچه بازی می کردید .

یکی از پروانه ها جلو آمد و با ترس و لرز گفت : من بودم .

پرنده گفت : مطمعن هستم که تو می توانی به این دخترک کمک کنی .

پروانه گفت : مگر چه شده است .

پرنده گفت : این بچه وقتی با تو بازی می کرده از پدر و مادرش دور شده و الان راهش را گم کرده است .

فکر می کنم تو بتونی به او کمک کنی تا او پدر و مادرش را پیدا بکند.

پروانه گفت : آری من می توانم پدر و مادر او را پیدا کنم . پروانه پرواز کرد و به آنها گفت دنبال من راه بیفتید دخترک و حیوانات به دنبال پروانه راه افتادند بعد از ساعتی به محلی که پدر و مادر دخترک در آنجا پیک نیک راه انداخته بودند رسیدند .

اما از پدر و مادر دخترک خبری نبود.

همه حیوانات به دور و بر خودشان نگاه کردند تا شاید بتوانند اثری از پدر و مادر دخترک پیدا کنند .

حیوانات هر چه  گشتند اثری پیدا نکردند . دخترک گفت اگر تا جاده اصلی بتوانم خودم را برسانم می توانم راه خانه را پیدا کنم . یکی از پرندگان گفت : همینجا همگی استراحت کنید من سر و گوشی آب بدهم و برای شما خبر می آورم .

پرنده  پر زد و از آنجا دور شد. طولی نکشید که پرنده سراسیمه بازگشت و به آنها خبر خوشی را آورد و گفت چند صد متر آنطرف تر پدر و مادر دختر بچه دنبال دخترشان می گردند .

من به آنها خبر دادم و آنها الان به اینجا می رسند .

بعد از چند لحظه پدر و مادر دخترک به پیش دخترک رسیدند و پس از گریه و زاری با همدیگر از  از آنها خداحافظی کردند ولی همه حیوانات تقاضاکردند که هر هفته دخترک به جنگل بیایند و دخترک برای آنها آوازی بخواند .

پدر و مادر و دختر خانم از همه حیوانات  تشکر کردند و خواستند که به خانه خودشان برگردند .

تازه پدر مادر دخترک متوجه شدند که دخترک با آواز خوشی که داشته سبب شده که توجه حیوانات را جلب کرده و آنها متوجه گمشدن دخترک شده و به آن کمک کنند . پدر و مادر دخترک از اینکه دخترشان صاحب آواز خوشی هست خیلی خوشحال بودند .

خانواده خوشبخت با خداحافظی از حیوانات به خانه خودشان رفتند .

آنها روزهای تعطیل به جنگل می رفتند تا به قول خودشان عمل کنند و خود نیز خوش بگذرانند.


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 3 شهريور 1393برچسب:, | 18:16 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

روش تهیه پلـو ایتالیـایی


اگر از درست کردن پلوی معمولی خسته شدید می توانید این نوع پلو را هم امتحان کنید.

 

 

 مواد لازم
سینه مرغ یا فیله خلالی شده: 250 گرم

اسفناج خرد شده: 500 گرم

هویج خلالی شده: 300 گرم

پیاز سرخ شده: نصف پیمانه

ذرت: نصف پیمانه

محلول زعفران: دو تا سه قاشق سوپخوری

قـارچ خرد شده: 300 گرم

برنج: چهار پیمانه

نمك، فلفل و ادویه: به میزان لازم

نخودفرنگی و آبلیمو: به میزان لازم
 

طرز تهیه

ابتدا پیاز سرخ شده را در تابه‌ای ریخته و كمی روغن به آن اضافه می‌كنیم. خلال‌های مرغ را به آن افزوده كاملا تفت می‌دهیم. سپس هویج را اضافه كرده، با مواد مخلوط نموده، بعد اسفناج را افزوده و به تفت دادن ادامه می‌دهیم تا مواد پخته و نرم شوند.

در ظرف دیگری قارچ‌های خرد شده را به همراه كمی روغن و یك قاشق سوپخوری آبلیمو تفت داده تا آب قارچ كشیده شود. بعد قارچ‌ها را به همراه ذرت، نخودفرنگی، نمك، فلفل و ادویه به مواد اضافه کرده و مخلوط می‌نماییم. حالا حرارت را خاموش كرده، برنج را آبكش نموده و مواد را به همراه محلول زعفران لابه‌لای برنج ریخته و برنج را دم می‌گذاریم. بعد از 30 تا 40 دقیقه غذای ما آماده سرو است.
 

نکته: استفاده از نخودفرنگی در این پلو بستگی به ذائقه شما دارد.


 

 

روش تهیه ته‌چین شیرازی


ته‌چین یکی از غذاهای اصیل ایرانی است که دستور آن در شیراز به شرح زیر است.

 

مواد لازم

فیله مرغ (خرد شده) 500 گرم
روغن مایع به مقدار لازم
زرشک 4 قاشق سوپ خوری
شکر (نرم و دانه ریز) 1 قاشق سوپ خوری
بادنجان (ورقه ای خرد و تلخی گرفته) 4 عدد
زرده تخم مرغ 4 عدد
ماست سه چهارم پیمانه
کره (ذوب شده) 100 گرم
فلفل سیاه (پودرشده) به مقدار لازم
نمک به مقدار لازم
برنج 4 پیمانه
زعفران خشک 1 قاشق چای خوری
خلال پسته مقداری برای تزیین
خلال بادام مقداری برای تزیین
 

طرز تهیه

1. فیله مرغ را در تابه ای حاوی روغن داغ سرخ کنید تا طلایی رنگ شود.
2. در تابه ای مقداری روغن ریخته، سپس زرشک و شکر را در آن به مدت دو تا سه دقیقه تفت دهید.
3. بادنجان ها را در تابه ای حاوی روغن داغ سرخ کنید، سپس روی حوله کاغذی قرار دهید تا روغن اضافی آن ها گرفته شود.
4. در ظرفی، زرده های تخم مرغ، ماست، کره، فلفل و نمک را با یکدیگر کاملاً مخلوط کنید. برنج خیس و آبکش شده را به همراه زعفران دم کرده غلیظ به آن اضافه کرده و هم بزنید.
5. فر را از 15 دقیقه قبل، روی حرارت 190 درجه سانتی گراد تنظیم و گرم کنید.
6. در قالبی نچسب حاوی روغن، یک لایه از مخلوط برنج را ریخته و کاملاً فشار دهید، سپس به ترتیب یک لایه مرغ، یک لایه بادنجان و یک لایه زرشک بریزید، به همین ترتیب مرغ، بادنجان و زرشک را لابه‏لای برنج بریزید، روی قالب را با فویل آلومینیومی بپوشانید و به مدت 60 تا 90 دقیقه در طبقه وسط فر گرم شده قرار دهید تا کاملاً بپزد، پس از پخت، آن را از فر خارج کرده و در ظرف موردنظر برگردانده و روی آن را با خلال پسته، خلال بادام و زرشک تزیین و سرو کنید.


نکته: در صورت عدم دسترسی به قالب، می‌توانید از تابه نچسب استفاده کنید.

 

طرز تهیه چلو دیزی


چلو دیزی غذای محلی شهر كاشان به شمار می آید.

 

 مواد لازم برای شش نفر

برنج: چهار پیمانه
گوشت گوسفند یا بره: 500 گرم
لوبیا چشم بلبلی: دو پیمانه
پیاز متوسط: دو عدد
روغن محلی: 100 گرم
زردچوبه: سه قاشق چایخوری
نمك: به میزان لازم
 

طرز تهیه

پیازها را خرد كرده با كمی روغن سرخ می‌كنیم تا طلایی شود سپس زردچوبه را به آن افزوده و تفت داده تا بوی خامی آن گرفته شود. گوشت را به قطعه‌های بزرگ تقسیم كرده با پیاز تفت می‌دهیم.

لوبیا را هم اضافه كرده و می‌گذاریم تا مواد روی حرارت ملایم بپزد. بعد از 30 دقیقه نمك را اضافه كرده و اجازه می‌دهیم تا كاملا مواد پخته شوند. پس از پخت گوشت و لوبیا، برنج را شسته به همراه شش پیمانه آب، باقیمانده روغن و نمك اجازه می‌دهیم تا روی حرارت ملایم دم‌ بكشد و مانند كته شود.

پس از دم كشیدن، مخلوط گوشت و لوبیا را روی پلو ریخته و چلو دیزی را با ماست سفت یا ترشی سرو می‌كنیم.


روش تهیه خورش گوشت با سس سیر


این خورش از غذا های کشور های عربی حوزه خلیج فارس است.

 

مواد لازم برای 5 نفر:

پیاز نگینی خرد شده / یک عدد
روغن / 3قاشق سوپخوری
سیر / 3حبه، خرد شده
گوشت گوسفندی / 500گرم، خرد شده

مواد لازم برای تهیه سس:

فلفل سیاه / یک قاشق سوپخوری
سیر خرد شده /10عدد
پودر زنجبیل /2قاشق سوپخوری
فلفل قرمز/ یک قاشق چایخوری
ادویه مخلوط /یک قاشق سوپخوری
دارچین / یک قاشق چایخوری
پودر هل / یک قاشق چایخوری
پودر گشنیز / دو قاشق چایخوری
زیره / یک قاشق چایخوری
محلول زعفران / یک دوم قاشق چایخوری
نمک / دو قاشق چایخوری
گوجه فرنگی / 2عدد، رنده شده
رب گوجه / 2قاشق سوپخوری
آب لیمو / 3قاشق سوپخوری

طرز تهیه:

پیاز را با مقداری روغن تفت دهید، سپس سیر و زنجبیل را اضافه کنید تا رنگ آن طلایی شود. تکه های گوشت را اضافه کرده وهم بزنید تا آب آن تبخیر شود. تمام مواد لازم سس به جز گوجه فرنگی، رب وآبلیمو را اضافه کرده وبه مدت 5دقیقه هم بزنید. سپس گوجه فرنگی رنده شده را همراه با رب، آب لیمو و یک پیمانه آب اضافه کنید. بعد از به جوش آمدن آب خورشت، درب قابلمه را بسته وبا حرارت ملایم به مدت یک ساعت و نیم بپزید. می توانید آب لیمو را بعد از پختن گوشت اضافه کنید و غذا را با پلوی زعفرانی با نان میل کنید.

نکته: این دستور 35 گرم کربوهیدرات، 95 گرم پروتئین، 150 گرم چربی و 1870 کیلو کالری انرژی دارد.

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 3 شهريور 1393برچسب:, | 18:15 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

حسنی نگو جوون بگو
علاف و چش چرون بگو

موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون دراز، واه واه واه
نه سیما جون، نه رعنا جون

نه نازی و پریسا جون
هیچ کس باهاش رفیق نبود



تنها توی کافی شاپ
نگاه می کرد به بشقاب!

باباش می گفت: حسنی می ری به سربازی؟
نه نمی رم نه نمی رم

به دخترا دل می بازی؟!
نه نمی دم نه نمی دم

گل
پری جون با زانتیا
ویبره می رفت تو کوچه ها

گلیه چرا ویبره میری؟
دارم میرم به سلمونی
که شب برم به مهمونی

گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین
یه کمی به من سواری می دی؟!

نه که نمی دم
چرا نمی دی؟
واسه اینکه من قشنگم، درس خونم و زرنگم
اما تو چی؟

نه کارداری! نه مال داری! فقط هزار خیال داری
موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون دراز، واه واه واه

در واشد و پریچه
با ناز اومد توو کوچه

پری کوچولو، تپل مپولو، میای با من بریم بیرون؟
مامان پری، از اون بالا

نگاه می کرد تو و کوچه را
داد زد و گفت : اوی! بی حیا

برو خونه تون تو را بخدا
دختر ریزه میزه
حسابی فرز و تیزه
اما تو چی؟

نه کارداری؟ نه مال داری؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون
دراز، واه واه واه

نازی اومد از استخر
تو پوپکی یا نازی؟

من نازی جوانم
میای بریم کافی شاپ؟

نه جانم
چرا نمیای؟
واسه اینکه من صبح تا غروب، پایین، بالا، شمال، جنوب، دنبال یک شوهر خوب
اما تو چی؟

نه کارداری؟ نه مال داری؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون دراز، واه واه واه

حسنی یهو مثه یه جت
رسید به یک کافی نت

اون شد و رفت تو چت رووم
گپید با صدتا خانووم!

هیشکی نگفت کی هستی؟
چی کاره ای چی هستی؟

تو دنیای مجازی
علافی کرد و بازی

خوشحال و شادمونه
رفت و رسید به خونه

باباش که گفت: حسنی برات زن بگیرم؟
اره که می خوام اره که میخوام

چاهارتا شرعن بگیرم؟
اره که می خوام اره که میخوام

حسنی اومد موهاشو
یه خورده ابروهاشو

درست و راست و ریس کرد
رفت و تو کوچه فیس کرد

یه زن گرفت و شاد شد
زی ذی شد و دوماد شد

☺☻.☺.☻.☺

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, | 11:43 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

روزی روزگاری، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود .


چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .


مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .


گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .


روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است .


گل هاكه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! »


كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . »


گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .


 

یک شب

 

 

 

، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .

 

 

 

 

 


دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود .

 

 

 


آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند .

 

 

 


ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .

 

 

 


صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك .

 

 

 


با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .


گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, | 11:35 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |

*معلم: نام پدرت چیست؟
دانش آموز: پدرم نام های مختلفی دارد. من به او می گویم بابا، مادرم می گوید پدر بچه ها، نوکرمان می گوید آقا و بقال محلمان می گوید بدحساب!



برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:, | 19:4 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |















برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:, | 18:58 | نویسنده : هانیه وهلیا مهدیزاده |
.: Weblog Themes By K 2 C O D :.