برچسبها:
برچسبها:
اگر بتوانید در کمتر از 30ثانیه 11 تا 10 صورت را پیدا کنید دارای یک حس بینایی فوق العاده ای هستید.
برچسبها:
نظر یادتون نره ها
برچسبها:
این کاردستی را من درست کردم با روزنامه و پنبه بدنش از روزنامه ی دایره شده وسرش هم همینطور.
اخی
برچسبها:
روزی، روزگاری، استاد کفاشی با همسرش زندگی می کرد. این پیرمرد و پیرزن خیلی مهربان بود. استاد کفاش کفش های خوبی می دوخت و پول زیادی به دست می آورد، اما پولدار و ثروتمند نبود. زیرا هر چه کار می کرد به مردم فقیر کمک می کرد. اگر زمانی آدم فقیر و بی پولی به مغازه اش می آمد، کفاش پولی از او نمی گرفت و یک جفت کفش مجانی به او هدیه می داد.
خانه استاد کفاش، پناهگاه آدم های فقیر بود. بچه های گرسنه، پیرزن ها و پیرمردهای فقیر می دانستند که اگر به خانه کفاش بیایند، پیرمرد و پیرزن از آنها پذیرایی می کنند.
همیشه سر سفره مرد کفاش چند نفر دیگر هم بودند. پیرمرد و پیرزن با مهربانی از آدم های فقیر پذیرایی می کردند.
روزی از روزها، استاد کفاش، کفش خیلی زیبایی دوخت. پیرزن با دیدن آن گفت: «وای خدای من! چه کفش زیبایی! مطمئن باش مشتری خوبی برایش پیدا می شود. مشتری که حاضر باشد، چند برابر قیمت یک کفش معمولی به تو پول بدهد.»
پیرمرد گفت: «بله، خیلی از آدم های ثروتمند دوست دارند این کفش را برای بچه هایشان بخرند.» آنها مدت ها درباره آن کفش حرف زدند.
چند دقیقه بعد، پیرمرد و پیرزن صدای گریه دختر بچه ای را شنیدند. از مغازه کفاشی بیرون رفتند. دختر کوچکی روی برف های خیابان راه می رفت و گریه می کرد. او پا برهنه بود. پیرمرد به داخل مغازه اش برگشت، آن کفش زیبا را آورد و آن را به پاهای دختر بچه پوشاند. دخترک با خوشحالی از آنجا رفت.
به این ترتیب، استاد کفاش، هر چه داشت، برای مردم فقیر خرج کرد و خودش هم مثل آنها فقیر و بی پول شد. عاقبت روزی رسید که فقط یک تکه کوچک چرم برایش باقی ماند.
نزدیک غروب بود که استاد کفاش آن تکه چرم را برید و آماده کرد تا روز بعد با آن کفشی بدوزد. اما شب که استاد کفاش خواب بود، چند کوتوله به مغازه او آمدند و با آن تکه چرم، کفش بسیار زیبایی دوختند.
صبح وقتی استاد کفاش به مغازه اش رفت تا کارش را شروع کند، با منظره عجیبی روبه رو شد. به جای آن تکه چرم، کفش بسیار زیبایی روی میز کارش بود. کفشی که تا آن روز، به آن زیبایی و ظرافت دوخته نشده بود. پیرمرد و پیرزن خیلی تعجب کردند و با خود گفتند: «چه کسی کفش به این زیبایی را دوخته است.»
چند دقیقه بعد، یک مشتری پولدار به مغازه آنها آمد و آن کفش را با قیمت بسیار بالایی خرید و رفت.
پیرمرد با پولی که به دست آورده بود، به بازار رفت. اول به اندازه یک جفت کفش چرم خرید و با بقیه پولش شیرینی و شکلات و چیزهای دیگر خرید و به خانه آورد. آخر آن روز عید بود و او دلش می خواست دل بچه های فقیر را شاد کند.
روز بعد، باز هم همان مسئله تکرار شد. کسی آمده و کفش زیبایی دوخته و رفته بود.
شب که شد، پیرمرد و پیرزن پشت پرده کارگاه مخفی شدند. آنها می خواستند ببینند چه کسی به آنجا می آید و آن کفش های زیبا را می دوزد.
چند دقیقه ای که گذشت، چند کوتوله وارد کارگاه شدند و زود شروع کردند به دوختن. آنها با اینکه خیلی کوچک بودند، خیلی خوب کار می کردند.
حالا دیگر پیرمرد کفاش و همسرش می دانستند که دوختن کفش ها کار چه کسانی است. پیرزن گفت: «بیچاره ها را دیدی؟ هیچ کدام لباسی به تن نداشتند. به خاطر کمکی که به ما کرده اند، خوب است برایشان لباس و کفش بدوزیم.»
پیرمرد و پیرزن مشغول شدند و برای هر یک، کفش و لباس دوختند.
شب وقتی کوتوله ها به کارگاه آمدند، با صحنه عجیبی رو به رو شدند.
چندین کفش و لباس روی میز بود. آنها خوشحال شدند، کفش ها و لباس ها را پوشیدند و از میوه ها و شیرینی ها خوردند، شادی کردند و باز هم یک جفت کفش دوختند و رفتند.
از آن روز به بعد، کار و کسب پیرمرد خوب شده بود. همیشه مغازه اش پر از کفش های خوب و زیبا بود و مشتری های زیادی می آمدند و خرید می کردند.
پیرمرد کفاش و همسرش به خاطر خوبی هایی که به مردم فقیر کرده بودند، تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند و هرگز محتاج دیگران نشدند.
برچسبها:
کی این قدر چاق شدی
بهههههههههههه بههههههههههههه
واقعا فرشتهای
تخم مرغ خوکی
یک شبه مهندس شدی
تا حالا گل ندیدی؟
لالالالایی لالالالایی
قیافو باش
کیو بوس می کنی
نپّره تو گلوت
پو دزد دریایی؟
تا حالا کرم ندیدی؟
منم میخوام
دین دین دین
مواظب باش
چه حالی میده نه
عزیزم
همه با هم
خیلی زشتی می دونستی؟
نکشیش
اووووووووووووووو
چه خوب
مگه پو زیر دستیه
ههههههههههههههههههههههه
اینم یک عکس متفرقه
خب توش عسل نداره دیگه
وئننلهههههههههههههههههههههههههه نقاشی او باش
گل کاری میکنی؟
هههههههههههه
چیو نگاه میکنی
ااااووووووووووو چه خوشحال
بامزه
تو هم که همش خوابی
هههههههههههههههه
برقا رفته
هههههههههههههه
خوش تبپ شدین
دزدان دریایی پو
بیا بازم خوابی که
ههههههههههااااااااااااااااااااااانننننننننننننننننن
ببببببببببهههههههههههه ببببببببببببههههههههههههه
خیس شدی برو خونه
ااااااااااااااوووووووووووو
از چی ترسیدی
وای چه خوشگل بودی
این چه کاریه اخه
هههههههههههه
ماهی میگیری یا کفش
چه باحال
گریه نکن
رفتی خاستگاری
ببببببببههههههههههههه ببببببببببههههههههههههههه
ووووووااااااااااایییی دیوونم کردی
برچسبها:
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.
يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد.
پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!»
پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...»
ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه ....فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم...»
مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود.
برچسبها:
روی لحافم یک باغ زیباست
یک آسمان گل در باغ پیداست
شبها که هستم در رختخوابم
سقفی پر از گل هست این لحافم
بر روی گلها من میخورم تاب
با بوی گلها من میروم خواب
در بين اين باغ لالا چه زیباست
چون بوی مادر در بین گلهاست
برچسبها:
مارمولک
مارمولک گفت من مارمو من مارم.
دوستانش هم گفتند مار مار مارمولک به ما نزن هی کلک.
فسقلی
خال خالی گفت بند کفش بابای من خیلی زور دارد.
دوستش پرسید از کجا می دانی ؟
فسقلی جواب داد آخه دیروز بند کفشه رفت زیر پای بابام پرتش کرد روی زمین.
سیب
معلم به بچه گفت یک کرم بکش.
دانش آموز سیب کشید.
معلم پرسید چرا سیب کشیدی؟
دانش آموز جواب داد کرمه توی سیب قایم شده خانم
کنار دریا
سوسک کوچولو کنار وان حمام زندگی می کرد، به دوستانش می گفت ویلای ما کنار دریاست.
جوجه
جوجه گفت من دیگه بزگ شدم بعد هم پرید رفت روی بلندی و گفت جوج جولو جوجو.
درخت
کلاغه به درخت پیر گفت شنیدم که مامان بزرگ شدی اسم نوه ات چیه ؟
درخت با خوش حالی گفت اسمش مداده مداد./
برچسبها:
یک بچه شامپانزه از پدرش پرسید پدر ماچرا اینقدر زشتیم پدرگفت باید قیافه ی اونی که داره این رامیخوانه ببینی ببینی ببینی ببخشید
برچسبها:
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود.
در روزگار قدیم مردی زندگی می کرد که زنی به اسم کبري داشت که خیلی بداخلاق بود و همیشه سر هر چیزی غر می زد. همه او را به اسم « کبري غرغرو» می شناختند. از بس که شوهرش را اذیت می کرد و غر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن های او خلاص شود .
تا اینکه روزی به بیابان رفت و چاهی پیدا کرد که برای از بین بردن همسرش مناسب بود. سریع به خانه برگشت و به کبري گفت : « بیا با هم به گردش برویم »
کبری با خوشحال آماده شد و به همراه شوهرش به بیابان رفت. مرد بدون آنکه کبري بفهمد فرش زیبایی به روی چاه انداخت و به کبری گفت : « همسر مهربانم بیا و بر روی این فرش بنشین »
همین که کبری روی فرش پا گذاشت، افتاد توی چاه و شوهرش از شر کبري غرغرو خلاص شد .
دو سه روز بعد شوهرکبري به سر چاه رفت تا ببیند کبری زنده است یا مرده ؟ اما به محض اینکه به سرچاه رسید دید ماری از تو چاه صدا می زند :« تو را به خدا قسم من را از دست این زن خلاص کن. اگر این کار را برای من انجام دهی من پول خوبی به تو می دهم. »
شوهر کبري یک سطل به طناب بست و به چاه انداخت. مار داخل سطل رفت و مرد او را بالا کشید. وقتی که مار نجات پیدا کرد با خوشحالی نگاهی به مرد انداخت و بعد از تشکر گفت: « من پولی ندارم که به تو بدهم اما در عوض کاری به تو یاد می دهم که بتوانی مقدار زیادی پول به دست آوری. من الان حرکت می کنم به سمت قصر حاکم و مستقیم می روم به اتاق دختر حاکم. دور گردن دختر حاکم می پیچم. هر کس که خواست مرا از دور گردن دختر حاکم باز کند من به او حمله می کنم تا تو بیایی و مرا از دور گردن او باز کنی و پول خوبی از حاکم بگیری.»
مار رفت و دور گردن دختر حاکم پیچید. هر کس که می خواست دختر حاکم را نجات دهد و به سمت مار می رفت. ما به او حمله می کرد. تا اینکه شوهر کبري غرغرو آمد وگفت :« من هزار سکه طلا می گیرم و مار را از دور گردن دختر باز می کنم» حاکم با تعجب نگاهی به مرد انداخت و گفت قبول است.
مرد جلو رفت و رو به مار گفت: « ای مار به فرمان من از دور گردن دختر حاکم را رها کن و برو»
مار خیلی سریع از دور گردن دختر حاکم باز شد و جلوی مرد آمد و آرام در گوش او گفت: « تو مرا نجات دادی و من تو را صاحب ثروت کردم پس دیگر با هم کاری نداریم. دیگر نمی خواهم تو رو ببینم. اگر دوباره تو را ببینم نیشت می زنم.»
مار بد جنس در تمام مدتی که دور گردن دختر حاکم بود از غذاهایی که برای دختر حاکم می آوردند می خورد و می خوابید، طعم غذهای قصر زیر دندانش مزه کرده بود و تن پرور شده بود. به همین خاطر نقشه تازه ای کشید و به سمت شهر دیگری حرکت کرد و مستقیم به سمت قصر حاکم آن شهر رفت و اتاق دختر حاکم را پیدا کرد و دور گردن او پیچید.
چند روز گذشت و هیچ کس جرأت نمی کرد به مار نزدیک شود. حاکم که نگران دختر خودش بود دستور داد همه جا جار بزنند اگر کسی بتواند این مار را از دور گردن دخترم باز کند به او ده هزار سکه می دهم. خبر به گوش شوهر کبری غرغرو رسید و خیلی سریع خودش را به قصر رساند.
جلوی حاکم رفت و گفت مار را به من نشان دهید تا فراری اش دهم. سربازان مرد را به اتاق دختر حاکم بردند. مرد تا مار را دید سریع رفت و جلوی مار ایستاد. مار به به محض اینکه مرد را دید با عصبانیت گفت: « مگر نگفته بودم نمی خواهم دیگر تو را ببینم و اگر ببینمت تو را نیش می زنم؟»
شوهر کبری غرغرو گفت :« چرا گفته بودی»
مارگفت :« خوب پس چرا به اینجا آمدی ؟»
مرد گفت :« اومدم به تو بگویم در راه که می آمدم کبری غرغرو را دیدم که داشت به اینجا می آمد.»
مار تا اسم کبري غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و به سرعت فرار کرد .
شوهر کبری غرغرو ده هزار سکه را از حاکم گرفت و به سمت خانه خودش حرکت کرد. در راه بازگشت، مرد به یاد زنش افتاد و دلش برای او سوخت. برای همین سر چاه رفت و کبری را صدا زد. کبری که از گرسنگی در حال مرگ بود تا صدای شوهرش را شنید بلند شد و شروع کرد به التماس کردن و قول داد که دیگر غر نزند.
مرد طنابی به چاه انداخت و کبری را نجات داد.
از آن پس کبری دیگر غر نزد و در کنار شوهرش با ثروتی که به دست آورده بودند یک زندگی خوب و آرام را شروع کردند. اما خوب مردم دیگر عادت کرده بودند و هنوز هم کبری را صدا می زدند :
« کبری غرغرو»
برچسبها:
مادر
مامان زيبا
دوستت دارم
قدر يك دنيا
بهشت من
تويي تو مادر
زِ هَر كسي
تو مهربون تر
به جسم من
تو همچو جاني
تويي تو چون
فرشتگاني !
برچسبها:
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
_______________
برچسبها:
* غضنفر می ره رستوران می گه: جوجه دارین؟
گارسون:آره
می گه: دونش بدین نمیره!
*حیف نون می ره هتل. صبح روز اول می ره توی رستوران هتل صبحانه بخوره می بینه روی تابلو نوشته: از ساعت ۷ الی ۱۱ صبحانه… از ساعت ۱۱ الی ۵ ناهار و از ساعت ۵ الی ۱۱ شب شام سرو می شود…
پیش خودش می گه: پس من کی وقت کنم برم شهر رو ببینم؟
*معلم: نام پدرت چیست؟
دانش آموز: پدرم نام های مختلفی دارد. من به او می گویم بابا، مادرم می گوید پدر بچه ها، نوکرمان می گوید آقا و بقال محلمان می گوید بدحساب!
*اولی: من هر وقت چیزی در کله ام فرو رود، دیگر بیرون نمی آید و فراموش نمی کنم.
دومی: پس چرا پولی را که از من قرض گرفتی، یادت رفته و پس ندادی؟
اولی: برای این که پول در جیبم فرو رفت نه در کله ام!
*دو هندوانه فروش نزدیک به هم بساط کرده و مشغول فروش هندوانه بودند.
اولی فریاد می زد: بیا که هندوانه دارم، قند عسل، نبات، قرمز قرمز، بیا بیا به شرط چاقو، هندوانه فروش دومی بدون این که فریاد بزند، خطاب به عابران می گفت: هرچی اون می گه منم دارم!
*از خسیسی پرسیدند: تو در دنیا چه آرزویی داری؟
گفت: آرزو دارم کچل شوم و دیگر پول سلمانی ندهم!
*یکی از قبایل آدم خوار مرد کله تاسی را دستگیر می کنند و نزد رئیس خود می برند و از رئیس می پرسند با این مرد تاس چه کنیم؟ رئیس می گوید: از او تاس کباب درست کنید!
برچسبها: