سنجاب کوچولو

بنام خدا

 

فصل زمستان با برف و سرما تمام شده بود و بهار با شکوفه های قشنگ از راه رسیده بود.حیوانات«جنگل دور»در یک روز بهاری دور هم جمع شده بودند و برای هم قصه می گفتند.خاله خرگوشه با بچه هایش،راسو با بچه ها و نوه هاش،میمونه با همسرش،خرسه هم با خواهرش،آن یکی با برادرش،بچه فیل هم با مادرش. ناگهان خرگوش باهوش و زرنگ پرید و بالای سنگی ایستاد. به این طرف و آن طرف نگاهی کرد و دید که یک سنجاب پیر در گوشه ای از جنگل، تک و تنها نشسته و با ناراحتی به این طرف و آن طرف خیره شده بود، خرگوش باهوش به فکر فرو رفت و با خودش گفت:در چنین روز خوش بهاری که همه حیوانات جنگل شاد و خوشحال اند چرا سنجاب پیر تنها نشسته ونگران است؟!

 

خرگوش خوب و زرنگ از بالای سنگ پایین آمد و یک رذاست به سراغ سنجاب رفت،وقتی آنجا رسید به سنجاب سلام کرد و گفت:دوست عزیز،حیوانات جنگل [راسو و میمون و فیل]در این روز قشنگ بهاری دور هم جمع شدند و برای هم قصه می گویند. تو چرا تنها ماندی؟!جای تو در میان آنها خالی است.چرا ناراحتی؟اتفاقی افتاده؟

 

سنجاب از دیدن خرگوش خوشحال شد و گفت:ای خرگوش باهوش،نوه ام در جنگل گم شده می ترسم برایش خطری پیش بیاید.خرگوش با شنیدن این خبر کمی ناراحت شد ولی او را دلداری داد و گفت:ناراحت نباش همه با هم او را پیدا می کنیم،حالا بلند شو پیش دوستانمان برویم.سنجاب گفت:نه؛ من همین جا می مانم شاید نوه ام را پیدا کنم.خرگوش برگشت و خبر گمشدن نوه سنجاب را به دیگران داد.

 

آنها هم تصمیم گرفتند در پیدا کردن نوه سنجابکمک کنند و هرطور شده سنجاب را از غصه نجات دهند میمون،راسو و فیل هر کدام به طرفی از جنگل به جستجوی نوه سنجاب رفتند.مدتی گذشت ولی خبری نشد تا اینکه ناگهان فیل بزرگ سروصدایی شنید.بدنبال صدا رفت و دید چند تا از بچه حیوانات «گرگم به هوا»بازی می کنند اما وقتی فیل را دیدند ترسیدند! و هرکدام پشت بوته و درختی قایم شدند.فیل به آنها گفت:من دوست شما هستم و با شما کاری ندارم من،میمون،راسو و خاله خرگوشه دنبال نوه سنجاب پیر هستیم نوه سنجاب پیر توی جنگل گم شده شما او را ندیدید؟

 

یکی از بچه ها خود را به فیل نشان داد و گفت:نوه سنجاب پیر با ما بازی نکرد و تنهای تنها به طرف دشت رفت.فیل از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد و به طرف دشت به راه افتاد.موقع راه رفتن،به هر طرف نگاه می کرد شاید نوه سنجاب را ببینید و او را با خود ببرد.اما خبری نبود که نبود،فیل هم از بس به دنبال او گشته بود خسته در گوشه ای از جنگل لم داد تا خستگی راه را از تن بدر کند.از بس خسته شده بود خوابش برد ولی پس از کمی خوابیدن وقتی از خواب بلند شد سنجاب کوچولو را دید که کمی آن طرف تر خسته و مانده روی زمین نشسته و با نگرانی به این طرف و آن طرف نگاه می کند.وقتی سنجاب کوچولو چشمش به فیل بزرگ افتاد کمی ترسید و تا خواست فرار کند فیل گفت:کوچولو من دوست توام؛نترس کجا می روی؟من آمدم تو را پیش بابابزرگ ببرم.پیش همان سنجاب پیر.

 

سنجاب کوچولو وقتی حرفهای فیل را شنید خیلی خیلی خوشحال شد و کم کم به طرف فیل آمد.فیل خم شد و سنجاب کوچولو به پشتش سوار شد و به طرف سنجاب پیر به راه افتادند.در بین راه فیل گفت:سنجاب جان این را بخاطر داشته باش که بچه بدون بزرگتر نباید جایی برود چون ممکن است برای او خطری پیش بیاید.جنگل پر از حیوانات وحشی است.کم کم فیل و سنجاب کوچولو به بقیه حیوانات جنگل رسیدند.

 

آنها وقتی سنجاب کوچولو را دیدند بی اندازه خوشحال شدند،سنجاب پیر خواست سنجاب کوچولو را تنبیه!کند که فیل مهربان گفت:نه،سنجاب کوچولو به اشتباه خود پی برده و به من قول داده که از این به بعد از این کارها نکند.سنجاب پیر از فیل مهربان و همه حیوانات جنگل تشکر کرد و دوباره شادی به «جنگل دور»،بازگشت بقیه بچه ها هم وقتی این چنین دیدند قول دادند که بدون بزرگترها جایی نروند و وقتی هم می روند مواظب باشند که از بزرگتر ها جدا نشوند.      

پایان